افتخار همسر شهید بودن(2)


 






 

گفتگو با خانم بتول عرب نژاد، همسر شهيد
 

اسم شهيد بزرگوارتان را نگفتيد.
 

فكر كردم بلديد(مي خندد) شهيد محمد حسين عرب نژاد. خلاصه اين آقايان اعلاميه ها و نوارهاي امام را مي دادند كه ما تكثير كنيم.

مگر دستگاه تكثير داشتيد؟
 

خريدند!

عجب! در سالهايي كه داشتن يك اعلاميه از حضرت امام (ره) اعدام داشت، شما دستگاه تكثير را كجا مي گذاشتيد؟
 

هر جا كه دستمان مي رسيد. كنار تلمبه خانه‌، توي زيرزمين، مزرعه، هر جا كه مي شد گذاشت.

كسي شما را لو نمي داد ؟
 

خير، همه همدل و هم هدف و هم سفره بوديم. البته پر بي خطر هم نبود.

يكي از آن پر بي خطرهايش را تعريف كنيد.
 

يك وقتي دستگاه استنسيل در خانه قديمي پدرشوهرم بود و آنها با دشنه اي كه خودشان ساخته بودند، از آن مراقبت مي كردند.

با دشنه مقابل در ژ-3 و كلت ؟
 

چاره نبود. شبها توي تاريكخانه تا اذان صبح اعلاميه چاپ مي كردند. يك روز يكي از بستگان سه چهارگوني اعلاميه گذاشته بود توي ماشين ژيان و آمده بود دم در خانه ما كه يكمرتبه ديدم سه چهار مأمور ژاندارمري دارند مي آيند. همه مان خلاصه اشهدمان را خوانديم. پدرم براي اين كه آنها نرسند به ماشين و داخل آن را نبينند. هفت هشت قدمي به پيشواز رفت و سلام و تعارف كرد كه بفرماييد و داد زد كه اوهوي! صديقه! برو بگو مهمان داريم. مادر و خواهرهايت چادر بپوشند و خلاصه جوري قضيه را كارگرداني كرد كه نه تنها اعلاميه ها را نديدند كه كلي هم از دعوت پدر شرمنده شدند. در همين فاصله آقاي حميد انصاري كه از مدرسه فراري بود، ديده بود كه اوضاع ناجور است، رفته بود خودش را معرفي كند و مسئوليت همه چيز را به عهده بگيرد. برادرم علي هم رفته بود دستگاه را آتش بزند كه كسي ردش را پيدا نكند. خلاصه با اين نمايشي كه پدرم بازي كرد، هيچ كدامش لازم نشد.

روزهاي قبل از انقلاب كجا بوديد و چه مي كرديد؟
 

زير سايه شما! از همين كارهاي مختصر. برادرم علي در سال گمانم 56 بود كه در مسجد جامع يزد تير خورد. برادرم يدالله هم كه جانباز است.

جانباز چند درصد؟
 

والله برايش زده اند 35 درصد. يك بار رفتم بنياد شهيد و ديدم براي عده اي هفتاد درصد و هشتاد درصد زده اند. گفتم، «حاج آقا! اگر اين بندگان خدا 80 درصد هستند، پس يدالله ما چند درصد است؟» گفت، «هزار درصد!» الان پنج سال است كه غذا را در دهانش مي گذاريم و در همين حد هم توان ندارد.

از پسر عموهايتان چند نفر شهيد شدند؟
 

سه تا برادر. يكي شوهر خودم دو تا هم برادرهايش.

پس شما كلا خانواده شهيد و جانباز هستيد.
 

اگر خدا قبول كند.

اين گروهي كه اشاره كرديد قبل از انقلاب با هم كار مي كرديد، از چه كساني تشكيل مي شد؟
 

برادرم، علي، شوهرم، اكبر برادرم كه از اول جنگ كه سوم راهنمايي بود تا يك ماه بعد از جنگ در جبهه بود. او هم شيميايي شده و حالش خوب نيست. او حتي يك نامه بيمارستاني براي خودش نگرفت و با اين عارضه و بدنش كه پر از تركش است، مي سازد.

با اين حال، چه مي كنند؟
 

كشاورزي مي كند. تمام موهاي سرش ريخته و تمام مفاصلش به شدت ورم دارند، ولي هر جور شده، كار مي كند. او هشت سال و يك ماه در جبهه بود و الان هم خودش با كمك رفقا و ورزش و اين جور كارها، خودش را سرپا نگه مي دارد. در فاصله جنگ چهارمرتبه اي مجروح شد.

آيا از تسهيلاتي كه بنياد در اختيار مي گذارد، خودشان استفاده نمي كنند با خدمت رساني به او نمي شود؟
 

اصلا از ابتدا نرفت و پرونده اي تشكيل نداد. ماها هيچ كدام براي كارهايي كه مي كرديم جيب ندوخته بوديم.

مسئله جيب دوختن نيست. بالاخره اين جور بيماري ها، امكانات خاصي مي خواهد كه همه جا ندارند.
 

نه، نرفت. ما هم اصرار نكرديم. او حتي براي سربازي بچه اش هم مراجعه نكرد.

كسي كه براي شيميايي شدن نرود، براي سربازي فرزندش مي رود؟ ايشان با چه كسي ازدواج كرده اند؟
 

با همسر شهيد ازدواج كرده اند.

و برادر چهارمتان؟
 

محمد كه در جهاد كار مي كرد و بازنشسته شده. از رزمندگان جهادي بود.

از همسر و برادرهايشان بگوييد.
 

شوهرم كه در سال 65 در شلمچه شهيد شد، در خط مقدم در خاكريزهايي كه جهاد مي ساخت، كمك مي كرد. حميد در سال 61 در شلمچه شهيد شد. قبلا فرمانده سپاه مهاباد بود. مدت 45 روز از رفتنش به جنوب نگذشته بود كه در عمليات بسيار سختي شهيد شد. عجيب آدم با عرضه اي بود. او مؤسس كل سپاه استان كرمان بود. حيدر هم كه در14 سالگي رفت و پسر همسر فعليم هم در سال 67 در عمليات مرصاد شهيد شد.

ايشان هم از اقوام هستند؟
 

بله، برادرشوهر شهيدم هستند.

من واقعا نمي دانم چه بايد بگويم. خانواده عجيبي هستيد. از خاطرات شيرين قبل از انقلاب و دوران انقلاب بگوييد.
 

قبل از انقلاب موقعي كه به كرمان رفتيم، خانه اي گرفتيم كه سه طرفش خالي بود. يك طرف هم ديواري داشت و در كوچكي كه از آن وارد محوطه اي مي شدم كه در آن يك چاه و يك تنور بود. چاه خالي بود و كف آن اتاقكي درست كرده بوديم و دستگاه استنسيل را آنجا گذاشته بوديم و اعلاميه چاپ مي كرديم. ته چاه يك تشت آب گذاشته بوديم كه وقتي از بالا نگاه مي كردي انگار كه چاه آب داشت.

چه سالي بود؟
 

اواخر سال 55 بود. 9 نفر بوديم. 7 مرد، 2 زن. خانه مان هم در دوره انقلاب جائي بود كه همه خانوکيها كه مي آمدند براي تظاهرات، آنجا مي آمدند.

همه نه نفر عاقبت به خير شديد؟
 

همه غير از يكي كه اتفاقا بدي هم نبود. راستش خيلي هم كارآمد و زبل بود. بعد از شهادت شهيد مفتح، انحرافاتي در افكارش پيدا شد. البته مي شد با مدارا و بحث منطقي درستش كرد، ولي بعد از برخوردهاي يك مقام قضائي كه نمي خواهم اسمش را ببرم و قبلا هم يك توگوشي به شوهر شهيد من زده بود، كارش به افراط كشيد.

عاقبتش چه شد ؟
 

از پاكستان فرار كرد و رفت آلمان ديگر خبر ندارم چه وضعي دارد.

نرفت بگويد شما چه مي كرديد؟
 

خدائيش نه.ما كه هيچ كدام از بابت او اذيت نشديم.

عجب! پس آدم خيلي بدي هم نبوده.
 

نه، بد نبود. لج كرد، هم با خودش هم با ما، ولي خدائيش هيچ آزاري به ما نرساند و اطلاعاتي از ما به كسي نداد.

معلوم مي شود كه سر سفره پدر و مادرش نان خورده. پس چرا عاقبتش اين جوري شد؟
 

بي فكري، لجبازي، نمي دانم. حيف شد. خيلي بچه فعال و نترسي بود. نبايد با او و خيلي ها كه با كمي نصيحت و همراهي، بر مي گشتند، اين جوري برخورد مي شد. اينها فرق داشتند با آدمهاي خود فروخته اي كه اساسا با نظام مشكل داشتند. اينها در واقع قرباني لجبازي خودشان و تحمل نكردن هاي ما شدند، مضافا بر اين كه اعتقادات محكمي هم نداشت و اين استعداد را داشت كه اگر گرفتار آدمهاي منحرف شود، به طرف آنها برود.
دامادشان عضو منافقين بود و از دلسردي اين آدم استفاده كرد. ما هم كه سخت گرفتار مسائل انقلاب و سالهاي دشوار بعد از آن بوديم و حواسمان به او نبود.

خدا عاقبت همه مان را به خير كند. بگذريم. پس از شهادت همسر بزرگوارتان چند سال تنها زندگي كرديد و علت ازدواج دوباره تان چه بود؟
 

اول اين را بگويم كه بعد از پدرم، شوهرم بود كه خيلي به من اختيار مي داد. خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر خواستي كار خيري بكني، يك وقت من بهانه ات نباشم كه آن كار را نكني. همه خانه و زندگي را هم كه صلاح دانستي صرف كار خير بكني، كاملا مختاري. ما واقعا غير از زن و شوهر بودن، همكار و رفيق بوديم. هميشه مي گفت اگر مرا بردند بهشت پنج دانگش را به تو مي دهم. مي گفتم اگر هوس كردي بروي بهشت برو، منتش را سر من مگذار (مي خندد). در هر حال يك سال و نيم ازدواج نكردم، ولي حرف و نقل زياد بود. من هم زني نبودم كه بتوانم در خانه بنشينم. مي خواستم كشاورزي كنم، فعاليت اجتماعي كنم و حوصله نداشتم اين جور سئوال و جوابها را با مردم داشته باشم. مردم هم، مخصوصا مردم شهر، چيزي كه زياد دارند وقت اضافي. بچه هايم هم پسر بودند و بايد يك مرد بالاي سرشان مي بود، براي همين با برادر شوهرم ازدواج كردم. الان هم خدا را شكر بچه ها خيلي خوب هستند.

دلتان براي آن روزها تنگ نمي شود؟
 

من اصلا با خاطرات همان روزها زنده ام. يك وقتها بدجوري احساس خالي بودن مي كنم. مخصوصا وقتي كساني كه طاقت يك زخم كوچك را هم ندارند و به امثال ما مي گويند ضد...بماند!

شما را به خدا حتي يك لحظه هم به آنها فكر نكنيد. آنها براي يك صدم هزارم ثانيه هم اين همه زيبايي و حلاوتي را كه شما احساس كرديد، نكرده اند. راستي هنوز كشاورزي مي كنيد؟
 

بله.

چه جوري ؟ با كنترل از راه دور؟
 

(مي خندد) خير، كارگر دارم.

چه مي كاريد؟
 

پسته.

از همانها كه يك ساله محصول مي دهد؟
 

خير، از آنهايي كه 25 سال پيش كاشته بودند و حالا محصول مي دهد. ديگر نيروي سابق را ندارم.

موتور سوراي تمام شد!
 

ها! موتورسواري و دوچرخه سواري و اسب سواري تمام شد. همان كشاورزي با كنترل از راه دور به قول شما، از سال 74 رفتم گناباد براي پسته كاري.

مثل اين كه پسته كاشتن دست از سر شما بر نمي دارد. اي كاش به جاي آن زالزالك مي كاشتيد.
 

نمي شود. پسته كاشتن در خون من است (مي خندد) قرار بود در مورد مبارزات و شهدا و جانبازان بگويم، حرفمان رسيد به پسته. آخر الان صحبت روز پسته است(مي خندد) خلاصه بنده خدا پنج دانگ بهشت را هبه كرد و به من و گفت من شفاعت امام حسين (ع) را دارم تو بينوا هيچ نداري. تو بمان و اين بچه ها و بدون من و همه شهدا بنشين خون دل بخور.

مي گفتيد اگر من زني بودم كه از تو تجملات و خانه و زندگي، مي خواستم، امروز اين جور به من پز نمي دادي كه شفاعت همه را داري و من هيچ ندارم.
 

دلم نيامد. بگذار در بهشتي كه يقين داشت به آن مي رسد شاد باشد. ما هم بالاخره يك كاريش مي كنيم.

البته روزي كه داشت براي آخرين بار مي رفت كه اين جور شادمانه در باره بهشت رفتن او و ماندن پس از او فكر نمي كرديد؟
 

نه، جگرم خون مي شد، ولي فكر مي كنم آن قدر خوب طاقت آوردم كه متوجه ناراحتيم نشد. هميشه مي گفت تا ميدان آزادي كه مي رسم همه اش به فكر تو و بچه ها هستم، ولي از آن به بعد خيالم راحت است كه تو در خانه هستي و آب از آب تكان نمي خورد.

اين هم از مصيبتهاي زبان با عرضه بودن !
 

(مي خندد) خلاصه كه رفت و گمانم هر ششدانگ بهشت را گرفته و يك گوشه اش هم به من نمي رسد.

با دو پسري كه براي شما به يادگار گذاشته و فقط خداگواه است كه صالح بار آوردن آنها در چنين زمانه اي يعني چه، مطمئن باشيد ششدانگ بهشت هم متعلق به شماست.
 

خدا از من راضي باشد و فرداي قيامت نگويد كوتاهي كردي، بهشت نمي خواهم. بهشت من لبخند رضايت اوست.

بعد از چنين زندگي پركاري به ما بگوييد عشق يعني چه ؟
 

انسان هر چيزي را كه خوب بشناسد به آن عشق مي ورزد.

شما عاشق چه هستيد ؟
 

عاشق آن دنيا.

مگر شما آن دنيا را مي شناسيد ؟
 

(محكم مي گويد) بله. آن دنياي آدم حاصل همين دنياست. آدم در اين دنيا مي تواند با اعمالش، هم براي خودش جهنم درست كند و هم بهشت.

و شما بهشت درست كرده ايد؟
 

من اغلب احساس رضايت داشته ام و اين معني بهشت. تازه هر چه كه خدا به من بدهد، همان خوب است. هميشه اين طور بوده، باز هست.

در حال حاضر چند تا بچه داريد؟
 

صدتا!

چطور ؟
 

فعلا سه تا بچه را كه پدرشان شهيد شده بود و مادرشان رفت دنبال كار خودش و معتاد شد، آورده ام و بزرگ كرده ام. دوتاشان ازدواج كرده اند. سومي هم به زودي.

با بچه هاي خودتان مشكل نداشتند؟
 

فقط بچه هاي خودم كه نبودند. بچه هاي شوهرم هم بودند. خير، مشكل كه نداشتند هيچ، كمك حالم هم بودند. پسرم مهدي به محض اينكه از تصميم من باخبر شد گفت اگر ارثي چيزي دارم، نصفش را بده به اين بچه ها. خيلي با هم رفيق هستند.

هر چه باشد نوه هاي آن بزرگوار و پسرهاي شهيد بزرگوارتان هستند.
 

خلاصه كه داماد و عروسشان كردم.

وقتي گرفتار مي شويد اولين كسي را كه صدا مي زنيد، كيست؟
 

فاطمه زهرا (س) و حضرت مهدي (عج).

من واقعا در مقابل اين همه همت شما احساس كوچكي مي كنم. اميدوارم پيوسته همين طور با نشاط، پركار و راضي باشيد و خداوند سايه امثال شما را بر سر امثال من مستدام بدارد.
 

با تشكر از شما كه دلپذيرترين مصاحبه اي را كه در عمرم انجام داده بودم، انجام داديد و باعث شديد كلي نشاط پيدا كنم.
زنده باشيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19